بیم ها و امیدها

می تپد نبض لحظه ها اینجا / شب پر است از امید از فردا

بیم ها و امیدها

می تپد نبض لحظه ها اینجا / شب پر است از امید از فردا

اینجا نه یک مکان قدسی است، نه دفترچه خاطرات روزانه و نه کرسی سخنرانی های تنظیم و تدوین شده؛ حرفها هم نه عاشقانه است، نه زاهدانه، عارفانه، جاهلانه و الی آخر –با حفظ وزن. اینجا را باید یک چرکنویس عمومی تلقی کرد که در آن پاره ای از ذهنیت­هایم را برای اصلاح و تصحیح، کتباً به اشتراک میگذارم؛ نیز میدانی برای دعواهایی که فعلا جایی برای اقامه نمی یابد.

اینجا دیگر دانشگاه نیست!

يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۰۴:۲۷ ب.ظ
توضیح: قصد داشتم مطلبی درمورد 13 آبانِ امسال، بعنوان نماد افراطی گری انقلابی و جذابیت طنزآلود آن با قرار گرفتن در دل بهار اعتدال، و احتمالا مصائب مسئولین هایپرانقلابی ما در مواجهه با آن (مثلا آن لحظاتی که بواسطه یک مسئولیت رسمی، موضع گیری انقلابی میرود در پاچه دولتمردان نرمشکار!) بنویسم که متاسفانه طبق معمول فرصت نشد. در عوض، روایتی از 13 آبان 88 را اینجا میگذارم؛ روایتی که به درخواست محمد ثقفی برای نبض نوشته شد، آن هم بعد از دو روایت دیگری که از اتفاقات 13 آبان 88 چاپ شده بود و به دلایل نامعلومی عطش قصه گویی محمد را سیراب نکرده بود (گرچه لذت ناشی از عصبانیت احمقانه سبزها از درج روایتهای ما در نبض، با وجود اینکه گاهی بیشتر به نفع آنها بود تا نظام، دلیلی کاملا قانع کننده برای این اصرار محمد بود!) روایتی از تلخ ترین روز دوران دانشجویی من، که مرورش اگرچه خاطر انسان را مکدر میکند، اما فواید مهمی هم دارد که پیشگیری از نسیان خودِ ما ظلمِ رفته بر ما و انقلابِ ما را، کمترینِ آن فواید است؛ خاصه این روزها، که عده ای سخت در تلاشند تا عربده کش های سیاسی آن روز را، طفلکان معصومی نقاشی کنند که مورد ظلم نظام اسلامی واقعند و با زورچپانی رسانه ای، میخواهند به خیال خودشان نظام را وادار به عذر خواهی از چند نوکر مفتی و البته از رده خارج شده آمریکا کنند. این خاطرات و مرور آنها، دادخواست نانوشته ای است که یک بار دیگر صحنه واقعی دادگاه و جایگاه شاکی و متهم، مجروح و مجرم و مظلوم و ظالم را نمایان میسازد.


اینجا دیگر دانشگاه نیست!

 ساعت 9:10. از درب 16 آذر وارد میشوم. دانشگاه خلوت است. به سمت درب قدس میروم تا از خیابان طالقانی خودم را به محل «قرار» برسانم: دانشگاه امیرکبیر و از آنجا لانه جاسوسی.

کنار مسجد دانشگاه جماعتی به طور پراکنده (به سختی 100 نفر میشوند) ایستاده اند؛ گویا منتظر کسی باشند. یکیشان دارد بادکنک سبز باد میکند.

طالقانی به سمت لانه، قدم به قدم  نیروی انتظامی (یگان ویژه، گشت ضربت و راهنمایی رانندگی!) ایستاده.

از «سپهبد قرنی» به آن طرف راه رفتن سخت میشود؛ انبوه مردم، عده ای هماهنگ با بلندگوی مرکزی و اغلب مستقل، هرکدام فریادی میزند: «مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسرائیل...». امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!

12:30 موعد تحویل تکلیف ریاضی مهندسی است. الان از 10 گذشته و یک سوال هم ننوشته ام. برمیگردم دانشگاه.

ساعت 10:20. جماعتی معلوم به علایم سبز، پشت درب قدس (داخل دانشگاه) تجمع کرده اند. نیروی انتظامی جلوی در موضع گرفته. تردد از درب قدس ممکن نیست.

از درب بالایی وارد میشوم و به سمت جمعیت می آیم. در شعارهاشان چیز جدیدی نمیشنوم: «نه غزه، نه لبنان...»؛ لااقل 6 ماهی هست که با سبزها آشنا شده ام؛ با منطقشان، با آرمانهاشان، با خط امامشان...

در بین جمعیت شعاردهنده، تعدادقابل توجهی، در یک اقدام کاریکاتوری، صورتهاشان را با ماسک و ... پوشانده اند! دوست آشنایی را میبینم وسط جماعت؛ یقه اش را کشیده روی دماغش. من را که میبیند، 180 درجه میچرخد که مثلا ندییده باشمش! یکی نیست به او بگوید اگر از این دانشگاهی که چه ماسک بزنی یا نزنی، همکلاسیت میشناسدت؛ وگرنه...

آن طرفتر سلمان را میبینم؛ ایستاده و جمعیت را میپاید. نزدیکش میروم. مثل من، دارد تخمین میزند: 500تا؛ ولی به نظرمن 600تا بیشترند. در حاشیه هم جمعیت 300-400 نفره ای ایستاده و نظاره گر نمایش سبزهاست. نسبت به او احساس محبت زیادی میکنم؛ شاید به خاطر اسمش باشد: «سلمان»! چه اسم زیبایی! چه اسم آرامش بخشی...

حدودا 10:50؛ جمعیت به سمت درب اصلی به راه میافتد. باید بروم بالا تکلیف تحویل بدهم، اما از طرفی هم میخواهم بمانم. بمانم تا ببینم این جماعت چه میکند؛ در روزی که تمام دانشجوها و تشکلها سر «قرار» حاضر شده اند تا فریادهاشان را بر سر شیاطین عالم بکوبند، این جماعت مانده در دانشگاه چه کند؟ چه بگوید؟ 

باشد! نماز را اینجا میخوانم و بعد میروم بالا. حالا تا نماز! با سلمان میرویم سمت درب 50تومنی. جمعیت، اندکی کمتر شده. شعارهاشان اما اهانت آمیزتر وقدری بچگانه: «احمدی کوتوله...» وخطاب به نیروی انتظامی: «مزدور برو گم شو...»!

حدودا 11:10. سنگ پرانی به سمت مامورین انتظامی در بیرون دانشگاه- خ انقلاب، مقابل 50تومنی شروع شده. من و سلمان سمت چپ جماعت ایستاده ایم. یکی از دوستان ادبیاتی هم پیش ماست، دوربین درآورده و از جماعت فیلم میگیرد. جماعت شعار میدهد: «توپ، تانک، بسیجی ...»، میخندم، سلمان هم.

شعارها شکل زننده ای پیدا کرده: «احمدینژاد قاتله...»، «جنتی لعنتی...»، «حسین حسین شعارشه، تجاوز افتخارشه...» و بلافاصله: «یاحسین، میرحسین»!

آن وسط، یکی دست می اندازد و «پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران» را پایین میکشد! جماعت با شور خاصی کف میزند و هورا میکشد، و من با حیرت نگاهشان میکنم.

شعارها بسیار رادیکال و زننده شده: «مرگ بر اصل ولایت فقیه...»، «امام زمان خودش میاد، نائب زوری نمیخواد...»؛ تکه پارچه ای سبز به پرچم میبندند و دوباره میفرستند بالا. دستهای برهنه بالاتر می آیند و جماعت هورا میکشند...  اتوبوسهای تندرو از مقابل دانشگاه تردد میکنند، و چهره مسافرانش از من هم متعجبتر: «این جا دانشگاه است؟!» دخترک آن بالا حرکات موزون میکند، و جماعت بلندتر هورا میکشند ، هلهله میکنند، سنگ می اندازند، هلهله میکنند، هلهله... وای... هلهله...

«مرگ بر اصل ولایت فقیه» را با قوت و شور، چند باره فریاد میزنند! دارم فکر میکنم: «مگر امام(ره) ولی فقیه زمان نبود؟ مگر «ولایت فقیه»، میراث گرانمایه و حاصل عمر علمی-سیاسی امام نبود؟ یعنی این جماعت علیه نظام اسلامی و «نهضت خمینی» اینطور هتاکانه نعره میکشند؟ پس چرا الله و اکبر میگویند و ...؟ دوستی میگفت اینها خیلی هم مومنند، فقط آداب را نمیدانند! آموزش میخواهند؛ یعنی «فحش ندادن» و «هتاکی نکردن» هم آموزش میخواهد؟ اگر اینها اسلام نمیخواهند، چرا بازی در می آورند؟ اصلا مگر نفاق یعنی چه؟...» که شعار بعدی افکارم را میشکافد: «یاحسین، میرحسین»!

یکی از بچه ها رفته نزدیک جماعت با موبایلش فیلم میگیرد. سال اولی است! ناگهان چندتاشان دوره اش میکنند و موبایلش را به زور میگیرند... یک حالی هم به خودش میدهند! 88ای است و بی تجربه؛ هنوز یاد نگرفته که کنار سبزها باید احتیاط کرد...!

ساعت 11:25. حال عادی ندارم. سلمان را رها میکنم و به سمت دیگر میروم. دیگر نمیتوانم بمانم ... نزدیک نماز است، و جماعت همچنان شعار میدهند. ریزش محسوسی داشته اند، 200تایی باقی مانده. راه میافتم به طرف مسجد، هنوز چند قدم برنداشته ام که... صدای جمعیت میخکوبم میکند. باورم نمیشود: جماعت، بی شرمانه رهبر مسلمین جهان را مورد هتاکی قرار میدهد! بدنم یخ میکند؛ چقدر قطره عرق روی پیشانیم داغ است... سعی میکنم اشتباه شنیده باشم!

همین که برمیگردم، کتفش را محکم میکوبد به شانه ام. جماعت جوری فرار میکنند که انگار گارد ویژه آمده باشد داخل. جابجا میشوم و روی پنجه پا سرک میکشم. خبری از مامورین نیست. صف نیروی انتظامی از جایش تکان نخورده. گویا این جماعت فحاش، اصلا بدش نمی آید که چماق به دستی، پایش را در دانشگاه بگذارد و درگیریی بشود، و بعد، این لمپنها بشوند دانشجویان معصومی که مورد تهاجم مزدورانی ظالم قرار گرفته اند! و بعد هم یک تعداد زیادی(!) کشته و مجروح و ناپدید برایش جعل کنند و آن وقت آسمان را بر زمین بکوبند که آاای، این است سند جنایت نظام!

اصلا برنامه همین است دیگر: یک مناسبت مهم ملی، و مهمتر از آن یک دانشگاه نیمه تعطیل که «دانشجویان مسلمانش»، بیرون از دانشگاهند و مشغول ایفای مسئولیتی که بر خود فرض میدانند (آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!)؛ فرصت از این بهتر؟ اقلیت فحاش، یکی یکی پرده های حرمت را هتک کند، خط قرمزهای ملت را زیر پا بگذارد و آرمان های امام امت را لجنمال کند؛ و اگر توانست یک درگیری هم چاشنی کند. آخر اگر امروز نشود، دیگر کی؟... عجب استراتژی ناجوانمردانه ای دارد این دیکتاتوری اقلیت...

11:50؛ صف نماز. جمعیت نمازگزار امروز کمتر از روزهای دیگر است. دو سه تا از بچه ها از مقابل لانه برگشته اند اینجا نماز. امیرحسین هم آمده. میروم کنارش. میخواهم کمک کند تا چندتایی جمع بشویم و در مقابل فحاشی لمپن ها، مرگ بر آمریکا بگوییم؛ مرگ بر اسرائیل، و یا مرگ بر منافق! میگوید دانشگاه کسی نیست؛ همه جلوی لانه وعده کرده بودند. راست میگوید، همه جلوی لانه وعده کرده بودند، رفته اند سر «قرار». آخر امروز روز ملی مبارزه با استکبار است!

سید هم آمده. به او هم میگویم. میگوید باید کاری کرد. با کمک او، حدودا 20 تا «دانشجوی مسلمان» جمع میشوند. بیشترشان را نمیشناسم.

خبر میدهند که گروهی از بچه ها از مراسم برگشته اند. خودم را به درب قدس میرسانم. لااقل 800 تایی میشوند، بدون احتساب چند نفر اطراف جمعیت. از طالقانی وارد وصال شده اند: «الله الله الله الله، الله اکبر؛ جانم فدای یک لحظه عمر تو رهبر». میخواهم زار زار گریه کنم...

بیشترشان بچه های کوی اند. میروم بیاورمشان داخل. حراست نمیگذارد! به کسی اجازه ورود به دانشگاه نمیدهند. فقط میشود خارج شد.

سر تقاطع قدس و انقلاب، نیروی انتظامی جلویشان را گرفته. نمیگذارد بیایند داخل انقلاب- مقابل 50تومنی. پهن شده اند روی زمین. نمیدانم چه کنم. برمیگردم پیش بچه ها؛ همان 20 تا.

بیشتر شده اند، حدودا 30-40 تا. گویا منتظر من هستند. جریان را تعریف میکنم. باز یکی میرود خبرشان کند. بعدا خبر می آورند که آن جمعیت، از لاین مقابل رفته اند میدان انقلاب، آنجا دقایقی شعار داده اند و بعد هم متفرق شده اند. ای کاش حراست، این دانشجویان، این صاحبان و حافظان حریم دانشگاه را به خانه شان راه میداد...!

ساعت14:30. تعدادشان بسیار کم شده: 100 تا 150 تا. اما دیگر هیچ حریمی نمانده که ندریده باشند! چهره هاشان را، جز دو سه تا، قبلا ندیده ام. بعدها سلمان تعریف میکرد:«یکیشان به من گفت دانشجو نیستی، کارت نشانش دادم، گفت که چه؟! گفتم پس با کارت دانشگاه تهران آشنا نیستی! حالا تو کارتت را نشان بده، سرش را کج کرد و رفت!».

یکی از بچه ها، یک عکس امام و آقا دستش گرفته. یکی از خانمها اصرار دارد که عکس را بیاورد پایین. حق دارد؛ این جماعت، از کسی شرم نمیکند. دنبال بهانه است. بهانه برای درگیری و هتاکی. بهانه برای آشوب. آشوب و ناآرامی در «دانش»گاه...

حدودا 15. یکی از بچه ها، به زحمت، چند تا پوستر آورده. تصویر رجب بیگی است در کنار جمله معروفش: «میرویم تا خط امام بماند...». رجب بیگی، دانشجوی خط امام، دانشجوی شهید دانشکده فنی! هرکدام یکی دستمان میگیریم و در یک خط و آرام می ایستیم پشت سر جماعت هتاک. توجه ها جلب شده. بعضی ها چشمشان را کوچک میکنند تا بتوانند تمام نوشته را بخوانند. یکی آمده جلوی من، طوری که مثلا تحریکم کند برای درگیری! رجب بیگی را نشان میدهد و به تمسخر میگوید: «کجا میری؟». میخواهم جواب بدهم، بغضم میگیرد؛ آهسته میگویم: «همانجا که آرزویش را داری» و جماعت نعره میزند: «مرگ بر بسیجی...». آن طرفتر چند تا از خانم ها هم، داوطلبانه پوستر دست گرفته اند. حراست ذوق زده شده...

15:40. جماعت فحاش، بعد از چند ساعت لجن پراکنی، حرمت شکنی و تلاش شکست خورده برای ایجاد آشوب در دانشگاه، به سمت درب 16 آذر حرکت میکند و بعد پراکنده میشود. حراست و بعضی دیگر به محل استقرار سبزها می آیند تا علایم باقی مانده را برطرف کند. دلم سخت گرفته. غربت... . راستی امروز باید تکلیف تحویل میدادم!

حرکت اتوبوسهای تندرو از مقابل دانشگاه، و نگاههای متعجب و سوال آلود مسافران؛ اینجا دانشگاه جمهوری اسلامی است؟ اینجا دانشگاه ایرانی است؟ اینجا دانشگاه تهران است؟ اینجا... . چه جوابی باید به اینها داد؟ اصلا چه میشود گفت؟ او همه اینها را دید؛ بی عفتی ها را، حرمت شکنی ها را ...

اصلا نه! اینجا دیگر دانشگاه نیست...

  • احسان ابراهیمی

نظرات  (۱)

  • میرساجد سیدموسوی
  • جامون خالی

    چهار سال تو این دانشگاه بودیم نه فحش خوردیم نه کتک.مثل شما هم فعالیت میدانی نکردیم!!!

    یه سوال:اینا که 180 درجه(با کم و زیادش)با اسلام امام رحمه الله زاویه دارند دیگه چرا هی می گن خط امام؟چرا حرفشون رو راست و حسینی نمی زنند؟

    چون بزرگها شون هر از گاهی منافقانه دم از امام می زنند اینها هم  . . . ؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی